‌کوه به کوه نمی‌رسد، ولی آدم به آدم می‌رسد!

بسم الله الرحمن الرحیم 

مطلب حاضر بخشی از مقاله مفصل دکتر باستانی پاریزی است که در روزنامه اطلاعات سیزدهم اردیبهشت هشتاد و هشت منتشر شده است و گروه تاریخ خبرآنلاین آن را باز نشر داده بود و من به تازگی خواندم. شیرین بود و می خواستم از تعدادی "آدم" یادی بکنم. پس نقل می کنم.

او درباره ی خود طی شعری اینطور سروده: فاش می‌گویم و از گفته خود دلشادم/ ساکن ساده‌دل کوی امیر آبادم. استاد باستانی پاریزی در مرداد ماه سال ۱۳۸۷ حکم بازنشستگی خود را، به صورتی غیرمترقبه و همزمان با بازنشستگی ۲۱ استاد دیگر دانشگاه تهران دریافت کرد. زنده باشد ان شاءالله

این یادداشت که من نوشته‌ام، به بهانه بزرگداشت یکی از اعضای برجسته گروه فیزیک است؛ باستانی پاریزییعنی آقای اسفندیار معتمدی، معلم و استاد اهل سده لنجان – اصفهان، و همچنین به مناسبت شصت وپنجمین سالگرد تاسیس مدرسه الفت....
حالا که آب به کرت آخر است به قول پاریزیها، دلم می‌خواهد از فیلمی که چند روز پیش از یک کشاورز لنجانی در تلویزیون دیدم که با بیل خود زمین کاشته شده را آب می‌داد، یادی بکنم. وقتی از او پرسیده شد: نمی‌خواهی زمین خود را بفروشی و بیایی شهر؟ پیرمرد باغبان جواب داد: پنج هزار سال است که اجداد من روی همین زمین می‌کارند و نان خورده‌اند، مگر دیوانه ام که چنین کاری کنم؟
یادم آمد از حکایتی که از همین آقای دکتر اسفندیار معتمدی شنیدم که صد سالی پیش، حاج آقا نورالله — روحانی نامدار مقتدر اصفهان که گاهی با ظل‌السلطان هم درافتادگی داشت— به علت اینکه چند حبه ملک وقف سده را زیر نظر داشت و با کدخدای ده، حاج یدالله فهیم که خود صاحب تالیفاتی است، خوب تا نمی‌کرد، چند تا از مومنان مرید را برای ضبط برنج فرستاده بود، قاصدها با زارعان تندی کرده بودند. کدخدا به کشاورزان گفته بود: ایستادید و بد و بیراه شنیدید؟ آنها هم با چند تا پشت بیل قاصدها را روبراه کرده بودند. حاج آقا ، کدخدا را خواسته و تهدید کرده بود که: می‌دهم از ده بیرونت کنند. حاجی یدالله کدخدا گفته بود: مرا بیرون ‌ می‌کنی؛ منی که پانصد من استخوانهای پدر جدم توی قبرستان سده خاک است؟ البته تو این را نمی‌توانی بکنی؛ ولی من می‌توانم به آن بیل به دستهایم بگویم که برنجها را دود ندهند؛ اما می‌دانم که نه تو آن کار را خواهی کرد و نه من ؛ نی زما و، نی ز تو ، بگذر از این… بچه‌ها حرفهای بد و بیراه زده بودند و زارعین جواب داده‌اند که: جزاء سیئه سئیه مثلها منتهی چون بیل بر شانه ها عربی نمی‌دانند، جواب سیئه را با پشت بیل داده‌اند!
وقتی این داستان را شنیدم، به یاد داستان فخر رازی افتادم که کوشش داشت وحدانیت خود را با برهان خلف ثابت کند و طلبه‌ها به زحمت قبول می‌کردند. تا روزی در راه سفری – که این بحث را هم برای کوتاه شدن راه ادامه می‌دادند- به کشاورزی رسیدند که مشغول آبیاری بود. فخر رازی که امام المشککین هم لقب داشت، از بس استدلال می‌کرد، به بچه طلبه‌ها گفت: چطور است که شما با این همه مقدمات باز هم قانع نمی‌شوید؟ الان ببینید، من از این کشاورز سئوال می‌کنم و چطور ساده جواب خواهد داد که خداوند واقعاً یکی است. پس در حضور طلبه‌ها جلو رفت و ضمن سلام و علیک خطاب به او گفت: پیرمرد، خدا چندتاست؟ دهقان آهسته گفت: یکی. فخر با آرامی پرسید: پدرجان، دلیلی هم می‌توانی بیاوری؟ پیرمرد زارع بی تأمل رگهای گردنش درشت شد و بیلی را کشید بالای سر و به طرف فخر حمله برد، در حالی که فریاد می‌زد: پدرسوخته لامذهب، دلیل هم می‌خواهد! فخر عقب کشید و پیش شاگردان آمد که همیشه به آنها می‌گفت به هزار و یک دلیل خدا یکی است، و هزارتای آنها را هم بر می‌شمرد. آن روز به طلبه‌ها گفت: آری، هزار و یک دلیل هست، و این دلیل هزار و یکمی از همه قویتر است. عقلای قوم بعدها، این دلیل را- که قبول تعبدی باشد – به عنوان دلیل بیل ثبت کردند. (حماسه کویر، چاپ چهارم، ص 765
)

در این مقاله من با یک تیر، سه نشان زدم: هم بزرگداشت معلم، هم مجلس مدرسه لنجان، و هم کشاورزان لنجان. تنها می‌ماند گله معلمان تاریخ که خواهند گفت: این آدم نان تاریخ را می‌خورد و به قول کرمانی ها چرخ و برای ملا فتح‌الله می‌ریسد! این حرف درست است؛ ولی حقیقت آن است که معلمان تاریخ روزی می‌خواهند به طول و عرض روز قیامت که هزار سال و بیشتر است !
آری، باید مدرسه چهارکلاسه آشتیان میرزا عباس، پسر حمامی دهکده را به کلاس بکشاند، آری، مدرسه آشتیان نه دانشگاه آزاد آن – که امروز جمعیت شاگردان آن از جمعیت خود آشتیان بیشتر شده است. آری، باید مدرسه آشتیان، پسر حمامی ده را به تهران بفرستد، تا روزی نام عباس اقبال آشتیانی موجب فخر و مباهات دانشگاه تهران بشود.

... 

اگر فرصت دارید مور بی‌چاره‌ گفتگو با دکتر محمد ابراهیم باستانی پاریزی را از مجله بخارا را هم بخوانید. 

مردان حقیقت-که به حق پیوستند از قید تعلقات دنیا رستند

 چشمی به تماشای جهان بگشودند دیدند که:دیدنی ندارد-بستند 

.....

به خاطر دارم که آن روزها که در سیته یونیورسیتر Cite? Universitaire در آن شهرک‌ دانشگاهی،(کوی دانشگاه پاریس)منزل داشتم.(1349 ش/1970 م.)یک روز متوجه‌ شدم که نامه‌ای از پاریز از همین هدایت‌زاده برایم رسیده.او در آن نوشته بود:نور چشم‌ من،حالا که در پاریس هستی، خواهش دارم یک روز بروی سر قبر ویکتور هوگو، و از جانب من سید اولاد پیغمبر،یک فاتحه بر مزار این آدم بخوانی.»

تکلیف مهمی بود و خودم هم شرمنده بودم که چرا درین مدت به سراغ قبر مردی‌ که اینهمه در روحیه من مؤثر بوده است نرفته بودم.بالاخره پانتئون را پیدا کردم و رفتم و از پشت نرده‌ها،فاتحه معلم خود را خواندم.و در همان وقت با خود حساب کردم که نه‌ نیروی ناپلئون،و نه قدرت دوگل،و نه میراژهای دوهزار،هیچکدام آن توانائی را نداشته‌اند-که مثل این مشت استخوان ویکتور هوگو،از طریق بینوایان،فرهنگ فرانسه‌ را به زوایای روستاهای ممالک دنیا،از جمله ایران،خصوصا کرمان و بالاخص پاریز برسانند.

نظرات 24 + ارسال نظر
شنگین کلک چهارشنبه 27 دی 1391 ساعت 11:29 http://shang.blogsky.com

درود
وای ، وای . دیدی آخر از راه به در شدی !
حالا دیگه نصفه شبی راه می افتی دنبال ارواح . به زند و مرده هم
رحم نمی کنی همه را بهم پیوند میدی ! ای داد . داداش از دست رفتی ! معلومه دیگه وقتی 05:45 صبح پست آپ می کنی دیگه
چه انتظاری باید داشت ؟!
می بینم به تکنولوژی CD هم که دست یافتید ! باید خیلی مراقب
صهیون باشید .
حالا بریم ببینیم بین این کوه ها و آدمها و ارواح کی به کی رسیده
کی نرسیده

علیک درود
وای وای ددم وای
بله دیگه تو بیخوابی همه چیز حسابی به هم می ریزه
اوستام اوستا بود تقصیر من چیه خووو؟
بله بفرمایید و به ما هم گزارش کنید که چی به چی و کی به کی شد بالاخره

فرزانه چهارشنبه 27 دی 1391 ساعت 08:41 http://www.elhrad.blogsky.com

سلام

کتابهای ایشان بسیار شیرین است و جان می دهد برای اوقات بیکاری که می خواهی چیزی بخوانی و حالت خوب بماند .
دلیل بیل :)

استاد در پاسخ شب نامه ای علیه اساتید لیبرال !! دانشگاه پخش کرده بودند سر کلاس گفت آنها این چند واحد درس را می توانند از من بگیرند اما من هنوز سر جایم استاد دانشگاهم این یکی را کسی به من نداده که از من بگیرد .

سلام
آقای علایی متن را خواند و بعد از اینکه کلی خندید گفت حماسه ی کویر را دارد و قرار شد بیاورد بخوانم
دلیل بیل
نوشته اش خطاب به دهباشی را توی بخارا فرصت کنید و بخوانید. واقعا خواندنی است. او جابجا شکسته نفسی می کند اما بسیار پرمعلومات و بسیار فعال بوده و هست. و این گرفتنی نیست

کوثر چهارشنبه 27 دی 1391 ساعت 06:48

خدا حفظشون کنه استادو...
اون خاطره هم خیل بامزه بود...همون دلیل بیل
منم درس تاریخ وخیلی دوست داشتم...با اینکه به فراخور موقعیت تاریخ نویسی انجام میشده ولی لا بلای نوشته ها حقایقی هست که شیرینه

دلیل بیل من الان تاریخ رو واقعا دوست دارم و می خونم. هر چند موقع درس و مشق ازش یکلی بدم می آمد!

کوثر چهارشنبه 27 دی 1391 ساعت 06:45

سلام.صبحتون بخیر
ط ن ب

سلام و صبح عالی متعالی و به خیر
کسب مدال ها هم مبارکه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد