خودشکن آن روز مشو خودپرست

بسم الله الرحمن الرحیم

۱- روزهایی مثل امروز، یعنی نزدیکهای عید نوروز، توی سالهای پایانی جنگ، انروزها که شهرها در معرض بمباران هوایی و موشک باران دشمن بود، شهر تهران یا لااقل محله ی ما تقریبا خالی از سکنه شده بود. آنروزها ما توی پایگاه بسیج بودیم که هر جا نیاز بود برای تخلیه ی مجروحین و شهدا از زیر آوار موشک بارانها برای کمک برویم. اهالی که به خارج از شهر رفته بودند بعضا خانه های خود را به ما سپرده و بعضی از آنها حتا کلید خانه شان را به ما داده بودند که برای حفاظت بیشتر برویم توی خانه شان بخوابیم تا از اموالشان از نزدیک مراقبت کنیم که احیانا دزدی نزند و مالی نبرد!

ما ده بیست نفر اعضای پایگاه، توی خانه ی یکی از این اهالی خود را راحت تر می دانستیم. چون خیلی دوست نزدیکی بود و مجوز استفاده از خانه اش را هم رسما داده بود. به هر حال خانه ی او مقر ما شد!

همینقدر برایتان بگویم که وقتی بعد از چند روز از سفر برگشت، یخچالش، پر از خالی بود! دریغ از هرگونه اطعمه و اشربه ای. بیچاره میگفت که ایکاش خانه ام را به دست شما نمی سپردم و ایکاش اصلا میگذاشتم دزد بزند و همه چیز را ببرد! بی انصافها!! یکدانه برنج و یک قطعه گوشت برایم نگذاشتید که بماند! چای هم که تمام شده. حتا یک حبه قند هم نه توی قندان و نه توی ظرف قند کابینت پیدا نکردم که از راه نرسیده با چای داخل فلاسکم بخورم!

۲- توی همین پایگاه دوستی داشتیم که از پشت بام سقوط کرده بود و لگنش شکسته بود پایش از لگن تا نمی شد، اما با وجود این دست از ورزش کردن برنداشته بود. عضو یکی از یگانهای نظامی بود و صبحهای زود از خواب بیدار می شد، لباس کونگ فو با دستکش نیمه می پوشید و می دوید و طناب میزد و نرمش میکرد و به کیسه بوکس مشت میزد و کلی ورجه وورجه می کرد و عاقبت میرفت از بقال محله، شیر و سرشیر و تخم مرغ و خرما می خرید و می آمد داخل قوری اینها را به هم مخلوط میکرد و از این مواد معجونی درست می کرد و می خورد و قوری را در همین وضعیت رها می کرد و لباس عوض میکرد و می رفت پی کارش! ما هم هر روز وقتی از خواب بیدار می شدیم این وضع را می دیدیم و با عصبانیت اول کاری که باید می کردیم سابیدن قوری از این کثافات بود! تا چای دم کنیم و بخووریم. تازه چای اغلب بوی تخم مرغ میداد! هر چه او را نصیحت کردیم و به او از بدی کارش گفتیم و تشر زدیم، فایده نداشت که نداشت!

یکروز طاقت ها طاق شد. به دوستانم گفتم که ناراحت نباشید من ادبش می کنم! یک شب که زودتر از همه خوابید، برایش نقشه کشیدم و دم دمای صبح و قبل از بیدار شدنش با یک استامپ قرمز رفتم سراغش، نوک دماغش رو حسابی با استامپ قرمز کردم، همینطور دو تا شصت پا و دو تا پاشنه ی پایش را هم به همین بلا مبتلا کردم!

صبح شد و کارهای روتین هر روزش را انجام داد و رفت و ما که شب را نخوابیده بودیم و از زیر پتو مراقب کارهایش بودیم بلند شدیم و از خنده ریسه رفتیم و تا غروب که برگردد، برای هر که از راه رسید، داستان را هی تعریف کردیم و مدام خندیدیم!

غروب شد و آمد. از راه نرسیده با عصبانیت یقه ی یکی از دوستان به اسم محمد را گرفت و می خواست مفصل کتکش بزند که من از را رسیدم و با خنده گفتم: " علی ولش کن! کار او نیست و کار من بوده!" به یکباره عصبانیتش فروکش کرد و یقه ی محمد بخت برگشته را ول کرد و شروع کرد به غش غش خندیدن.

کفتیم جان علی سیر تا پیاز را تعریف کن که چی شد؟  

گفت: صبح بعد از ورزش رفتم مغازه ی حسین آقا بقال، تا مرا دید خندید و من هر چه از او پرسیدم که چرا می خندی؟ گفت: جان علی چیزی نیست یاد یک ماجرایی افتادم و خندیدم... سوار مینی بوس شدم و دیدم با هر که چشم توی چشم می شوم، می خندد! حسابی گیج شده بودم تا اینکه رسیدم دم در پادگان. نگهبانهای در ورودی تا مرا دیدند غش غش زدند زیر خنده که " علی این چه وضعیه؟!" گفتم فلان فلان شده ها بگویید ببینم چه شده؟ چرا امروز هر کس به من می رسد می خندد؟! خلاصه به من از قرمزی دماغم خبر دادند. بدو بدو رفتم دستشویی و هر چه دماغم را بیشتر سابیدم پاک که نشد هیچ، دماغم قرمزترم شد! تا ظهر خودم را توی اطاقم حبس کردم تا اینکه وقت نماز شد. وضو گرفتم و رفتم نماز! چشمتان روز بد نبیند تا برای سجده رفتم دیدم از پشت سر صدای حنده و قهقهه میاید( نا گفته نماند که به خاطر شکستن لگن ناچار بود توی سجده پای راستش را کاملا از عقب دراز کند) بله عقبی ها که اثر استامپ را توی انگشت شصت و پاشنه ی پاهای او دیده بودند وسط نماز به خنده افتاده بودند و نمازشان را شکسته بودند! (خدا از تقصیرات من بگذرد)

پی نوشت واجب: با وضعیتی که دارم به خاطر سختی جواب دادن به کامنتها و سر زدن به وبلاگها ، نمی خواستم لااقل تا عید متن تازه ای بگذارم، اما امروز این خاطره ها که گفنم یادم افتاد و تعریف و تمجیدهای پست قبل هم باعث شد که دوباره بیایم و از خباثت هایم هم بنویسم. حالا لطفا به جای تعریف و تمجیدها، اینبار کمی بد و بیراه نثارم کنید که بدجور نیاز جسمی و روحی به آن دارم.

پی نوشت واجبتر: عنوان مطلب شعری از مخزن الاسرار نظامی گنجوی است

نظرات 20 + ارسال نظر
کوثر سه‌شنبه 27 اسفند 1392 ساعت 21:36

چهار شنبه سوری مبارک و۲۰

امسال مثل پارسال نشد که با همسایه های پیر و پاتل چند تا بمب بترکونیم و بخندیم

بیست بر شکارچی همیشگی بیست مبارک

کوثر سه‌شنبه 27 اسفند 1392 ساعت 21:35

سلام و۱۹

سلام

آخه درسته که کنترات گرفتم و دارم جواب میدم اما خب من الان برای این چی باید بنویسم؟

ناهید سه‌شنبه 27 اسفند 1392 ساعت 18:19

سلام داداش خوبم
چهار شنبه سوری مبارک ،امیدوارم در کنار خونواده بهتون خوش بگذره
از بابت عکسها ازتون واقعا تشکر می کنم ،
مادرم هم وقتی عکسهارو دید ،گفت :آفرین به ذوق جناب ستاریان ،دستشون درد نکنه
شما واقعا یه هنرمند واقعی هستین

سلام ناهید خانم
کنار خانواده نبودم. خانواده ترسو هستند و مثل من که جنگ ندیدند شجاع باشند چهار شنبه سوری از ترسشون از خونه جم نمی خورند. نیست که توی خیابونا جنگ اتمی و هیدروژنی راه می افته و ملت برای همدیگه موشکهای قاره پیما پرتاب می کنند بیرون نمیاند
قابل شما رو نداشت ممنون از شما و مادر گرامی شما

ندنیک سه‌شنبه 27 اسفند 1392 ساعت 08:15 http://blue-sky.persianblog.ir

عیدتون پیشاپیش مبارک
خیلی خوشحالم که برگشتید
امیدوارم بهبودی حاصل شده باشد.

سلام به به! عید شما هم مبارک ببخشید به طور کل فراموش کردم خدمت برسم. اما راستش با گوشی می خونمتون

عبدالحسین فاطمی سه‌شنبه 27 اسفند 1392 ساعت 08:05

سال ها پیش من این ماجرا رو سر یه بنده خدایی با واکس آوردم البته به اتفاق گروه لیانگ شامپو!!!
رفته بودیم مسابقات کشتی دانش آموزی فکر کنم شهر مرند بود اگه اشتباه نکنم
یه بنده خدایی بود به اسم مودت که سنگین وزن بود و چون تیپ مخصوصی داشت همه سر به سرش می ذاشتیم (البته الان که تعریف می کنم خیلی پشیمونم چون خیلی پسر مظلومی بود )
ماجرا اینطوری بود که یه بازی شروع کردیم و قرار شد هر کی برنده شد مثلا انگشت نشانه شو بکشه رو پیشونی بغل دستی و بغل دستی مودت که من بودم دکنار دستم یه قوطی واکس گذاشته بودم
هر مرحله از بازی که رد میشد گونه های سرخ مودت سیاه تر میشد تا اینکه وقتی از شدت خنده هر کسی یه طرف دراز کشیده بودیم مودت متوجه شد و ...
کاش مودتو میشناختم و ازش حلالیت می خواستم

شمه ای و چشمه ای از هنرنمایی های شما و آقا بزرگ رو توی پست سبیل تراشی خونده بودم
حالا نباید سخت گرفت یادم هست یک پیوندی گذاشته بودم توی پیوندهای روزانه که خیلی خیلی جالب و خوندنی بود. ببینم می تونم پیداش کنم؟
آهاااااان بالاخره پیداش کردم
http://www.tebyan.net/newindex.aspx?pid=205833
حتما بخونید اسمش هست امام جماعت غصبی

عبدالحسین فاطمی سه‌شنبه 27 اسفند 1392 ساعت 07:54

سلام
از خدا که پهنون نیست از شما چه پنهون من هم در اذیت و آزار دیگران دست کمی شمما ندارم و نداشته ام فقط تو این ماجرا چندتا سوال برام پیش اومده :
۱- در مسلک و مذهب جمع دوستان شما آینه نگاه کردن گناااهه ؟!
۲- می دونستین این دوستتون بدون وضو نماز می خونده ؟!
آخه اگه مسح پا می کشیده که باید میدیده انگشتش همرنگ دماغش شده
۳- تصور می کنید اون آقا که پاش از زانو خم نمیشده چطوری مسح پا می کشیده ؟!
شاید چون امکان مسح کشیدن برا خودش نبوده یکی دیگه مسح می کشیده براش که ندیده رنگ انگشتشو ؟؟!
۴-این آدم اعجوبه ای بوده هاااا ظاهرا برا خودش می رفته ورزش میکرده و عرق می کرده و بدون اینکه یه بورسی به موهاش بکشه می رفته سرکار با اون معجونی که می خورده

سلام
بله خب ادم کشتی گیر باشه و زیر یک خم حریف رو بگیره و سر به زیر و آروم هم باشه؟!!
1-اون زمون نگاه کردن به آینه مد نبود و ملت هر چقدر نامرتب تر بودند انقلابی تر دونسته می شدند
2- خب شصت پا نوشتم لاک که براش نزده بودم!! اثر انگشت شصت پا رو ممهور به استامپ نموده بودم
3-زانو نه مجید جان! دلبندم. نوشتم لگن فکرش رو بکنید کسی می رفت برای علی مسح پا می کشید؟! اگه بچه ها بشنوند معلوم نیست چی به روزگارتون بیارند
4- اوه اونم چه اعجوبه ای اما آدم باید خدایی حرف بزنه. موهاش همیشه کوتاه بود شاید دو سانت بیشتر نمی شد و یک شونه ی جیبی هم داشت که همیشه مرتبشون می کرد

بزرگ سه‌شنبه 27 اسفند 1392 ساعت 07:12

سلام
دست شما درد نکند هم بابت نگهبانی و هم تادیب رفیقتان

به به سلام آقا بزرگ

و هکذا دست شما و دست دسته ی سبیل زنها هم برای سبیل تراشی کل دانشگاه درد نکنه

کوثر دوشنبه 26 اسفند 1392 ساعت 22:57

سلام عمو جان وقتتون بخیر

سلام عمو عاقبتت به خیر

امیری دوشنبه 26 اسفند 1392 ساعت 19:56 http://abamiri.blogfa.com/

سلام
من معمولا به هر وب که سر میزنم و میبینم موزیک و یا مداحی دارد بلافاصله خارج میشوم ولی این سلیقه شما از آواز شجریان د رفیلم دلشدگان مرحوم حاتمی به من انرژی داد . اگر دوست داشتید سری به وب من بزنید - تشکر

سلام
ممنونم از شما و خدمت هم رسیدم .
دلم رو که برای شما و امثال شما و اون عکسهایی که توی وبلاگتون گذاشتید اندازه ی یک دنیا تنگ شده با دیدن وبلاگتون خیلی شاد شد .

واحه دوشنبه 26 اسفند 1392 ساعت 10:58

سلام مجدد
جدا از یادآوری خاطرات دلهره آور جنگ شیطنت هاتون خیلی بامزه بود..یعنی آخرش بوده هاااااگه آیینه آن روز میگرفت به دست ،اینطوری نمیشد
خدا را شکر نسوان با هم از این قسم شوخیها ندارند
عمو جان علی آقا هنوز هم باید خاطرات اینچنینی را از یاد نبرده باشن و دستتون درد نکنه ما را هم شاد کردید.
ما ایرانمون را مدیون رشادت و ایثار شما و امثال شما هستیم..خدا حفظتون کنه

سلام و دوباره هم سلام
برای ما که دوره ی جنگ پر بود از خاطرات تلخ و شیرین و بسیار به یاد ماندنی

جمعیت نسوان هنر نمایی های دیگه ای دارند ما که عمرا بتونیم دور هم بشینیم و همون حرفایی که اونا می زنند رو به زبون بیاریم
بله اتفاقا هر وقت ببینمش از این خاطره هم میگه و همگی کلی روانشاد میشیم

شما لطف دارید والا من کاری نکردم

واحه دوشنبه 26 اسفند 1392 ساعت 09:57

وای پست جدید! باورم نمیشه
سلام عمووووووووووووووووووو جان
برم بخونم و بیام

بله دیگه ما رو هم کشیدند زیر اخیه
سلاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام

همطاف یلنیز دوشنبه 26 اسفند 1392 ساعت 07:33 http://fazeinali.blogfa.com/

سلام سلام
رد پای شما رو در وبلاگ دوستان می بینم ها
.
خدا از سر تقصیرات! همگی ما بگذرد. خداییش من یادم نیست چنین شیطنتهایی داشته باشم
.
بارک الله به حسین آقا بقال، همدست خوبی بید برایتان
.
برقرار بمانید و راضی

سلام سلام
بله دارم یواشکی به همه سر می رنم

شیطنت های شما رو باید از دوستانتون پرسید

خب علی آقا شخصیت بامزه و جذابی داشت و با همه شوخی می کرد برای همین تا دیده فهمیده که ماجرایی هست

کوثر یکشنبه 25 اسفند 1392 ساعت 22:15

سلام مجدد!
اول اینکه خیلی ممنون که با این وضع اینترنت وسیستمتون بازم پست گذاشتن
واینکه چه خوبه کنارمون هستین مثل پارسال
یاد فیلم وضعیت سفید افتادم
چقدر این فیلم مثل واقعیت بود
خیلی دکوراسیون ولباس وسبک زندگیشون به اون سالها شبیه بود
خب این شیطنتها وخلاقیتها گاهی لازمه تا یه نفر کلاااااااااااااعادتهاش وعوض کنه
یعنی چی اصلا؟؟؟

من که با این تعاریف کلی روانشاد شدم
ممنون عمو

کوثر یکشنبه 25 اسفند 1392 ساعت 21:46

سلام عمو جان مصطفی
خب چرا این دفعه خبر آپ ندادین؟؟؟
نمیگین این برادر زاده ی مظلوم چطور باید متوجه آپ جدید عموجانش بشه
بخونم بر میگردم

ناهید یکشنبه 25 اسفند 1392 ساعت 20:38

سلام
راستی داداش من با خوندن این خاطره یاد داستانی افتادم : دوستی دارم که همیشه از دست همسرش شاکیه و میگه خوابش خیلی عمیقه ، میگه اگه خونه مون دزد بیاد ،می تونه خیلی راحت همه چی رو بدزده ،ایشون تو یکی از ادارات دولتی معاون یه قسمتی هستن و از احترام ویژه ای هم برخوردارن ، دوستم میگه یه روز یادم رفت کلید خونه رو با خودم ببرم ، هر چی زنگ زدم همسرم در رو باز نکرد و من نیم ساعت تو سرما موندم ولی ایشون بیدار نشد و من آخر مجبور شدم برم خونه ی پدرم ، از اونجا هم هر چه زنگ زدم گوشی رو جواب نداد ،منم تصمیمی گرفتم ،
یه شب که خوابیده بود رژ لب رو برداشتم و رفتم صورتش رو توی خواب مثل سرخپوست ها خط خطی کردم ، صبح که بیدار شد ، بدون اینکه به آینه نگاه کنه با ماشین خودش رفت اداره ، هر کی ایشون رو دیده بود کلی خندیده بود ، تا اینکه توی دستشویی به آینه نگاه می کنه و متوجه قضیه می شه ...
دوستم میگه الان همسرم حواس جمع می خوابه

مریم یکشنبه 25 اسفند 1392 ساعت 11:25

مورد دوم :
چقدر خواب دوستتون سنگین بوده ! اگه تو خونه کسی راه بره من از خواب بیدار می شم خدا نکنه تازه خوابم برده باشه تا آخر شب اینقدر بهشون غر می زنم که از زندگی سیر می شن
راستی چرا علی وقتی فهمید شما به صورت دلقک سیرک درش آوردید خندید ؟ نکنه مهره ی مار دارید ؟
الان وقتشه ازتون تعریف کنم و ببرمتون به عرش ! البته بعدشم یک چیزی می گم که با مخ بخورید زمین !
جریان ایرانیها رو که بلدید ؟ با یک کشمش گرمیشون می شه و با یک قوره !!!!!!!!!!!!!!!!!!!! غوره سردیشون می شه !
به خدا آقای ستاریان وقتی پی نوشت واجب رو خوندم یاد پست مورچه هاتون افتادم اگه واقعا دلتون می خواد من و دوستان بد و بیراه نثارتون کنیم یک پست اون مدلی بزنید !!!
البته دور از جون شما من غلط کنم به شما بدو بیراه بگم ! چون تحمل عواقبش واقعا سخته

مریم یکشنبه 25 اسفند 1392 ساعت 11:19

سلام
قسمت اول رو که خوندم یاد بمبارون شهرها افتادم مادرم و برادرام و خواهرام همگی رفته بودند روستاهای اطراف ولی من حاضر نبودم که به هیچ قیمتی سنگر رو رها کنم ( سنگر که نه ! حاضر نبودم دست از رفاه نسبی که در شهر داشتیم بردارم و با 4 تا دونه اسباب و اثاثیه برم روستا)
محله مون شده بود مثل محله ی ارواح ، همه جا سوت و کور بود و از در و دیوار شهر غم و غصه می بارید ...بدتر از همه وقتی بود که هواپیماهای صدام سر و کله شون پیدا می شد ... آژیر قرمز و صدای ضد هوایی ها و خاموشی و پتوهای پشت پنجره ها و نوارهایی که ضربدری به شیشه ها چسبونده بودند ...
ای خدا چه روزهایی رو گذروندیم
یک روز خواهرم زنگ زد به همسرم و گفت : شما چرا پا نمی شید بیاید روستا ؟ اگه خواهر ما طوری بشه من شما رو مقصر می دونم
همسرم گفت : به خدا اگه من اصراری داشته باشم تو شهر بمونیم ، خواهرتون لجبازه و هر چی بهش می گم موندن تو شهر به صلاح نیست گوش به حرف من نمی ده
خلاصه اینقدر زبون ریخت و چغلی منو کرد تا من تسلیم شدم و رفتیم روستا !
اون موقع من معلم روستا بودم باید ساعت 5 از خواب بیدار می شدم سوار مینی بوس روستایی می شدم که توش ساکن بودیم تا بیام شهر و از اونجا سوار اتوبوس روستایی بشم که محل کارم بود
عصر هم همین جریان تکرار می شد ...
راستی خوشحالم که اون زمان خونه مون رو به کسی نسپردم ، خونه ی آدم کن فیکون بشه بهتر از اینه که به دست قوم یاجوج و ماجوج غارت بشه

ناهید یکشنبه 25 اسفند 1392 ساعت 05:16

سلام داداش خوبم
خیلی خاطره ی جالبی بود ، کار خوبی کردین ، گاهی برای بیدار شدن و یا تلنگر زدن به کسی ، نیاز به فکر خلاقانه است که شکر خدا شما دارین
امیدوارم که در پناه خدا همیشه سلامت و شاد باشین ، اگه دلاوریهای شما نبود معلوم نبود سر این ملت بیچاره چی میومد ،شما عاشقانه از این مرزو بوم دفاع کردین اما حیف که مسئولین نتونستن آنطور که شایسته ی شماست ، قدر زحمات شما را بدانند و در صدد جبران برآیند
داداش عزیز ما همواره به وجود شما افتخار می کنیم
ممنون از قلم زیبا و شیوایتان

فریبا یکشنبه 25 اسفند 1392 ساعت 01:13 http://faribae.blogfa.com/

از بس هول ط ن ب بودم فراموش کردم سلام کنم
سلام خدمت شما
تشکر از شما برای پست تازه ..
دلم نیومد بزارم واسه فردا ! هم الآن خوندم !
خاطرات بسیار جالبی نوشتینُُ کلی دوست داشتم !!
بلایی هم که سر دوست مردم آزارتون آوردینُ جالب بوده ..
فکر کنین چایی با بوی زحم تخم مرغ !
راستی ننوشتین دقیقآ چه سالی ؟!!
من یه زمانی از جنگ رو یادمه ُ ولی از سال ۶۵ که رفتیم انگلیس و نبودم و نمیدونم !
ولی دورا دور میشنیدم ..
میدونم سالهای سختی بوده و شهامت شما تحسین برانگیزه .
هیچ زبانی قادر به تشکر از شما و امثال شما نیست در این مورد بخصوص
شب شما خوش [گل]

فریبا یکشنبه 25 اسفند 1392 ساعت 00:47 http://faribae.blogfa.com/

ط ن ب
البته اگه تآییدی نباشه
فردا میام میخونم با عرض شرمندگی !
فعلآ شبتون خوش

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد