خرید شب عید!

بسم الله الرحمن الرحیم

به ساعت رسمی لحظه ی تحویل سال را ساعت 2 و 15 دقیقه و 10 ثانیه اعلام کرده اند و روز شنبه 1 فروردین 1394 هجری شمسی در این ساعت شروع و عید نوروز از راه می رسد. پس دقیقا در این ساعت است که سال اسب به تاخت رفته و جناب بز یواش یواش خواهد آمد و تجربه به من نشان داده، که تا توپ سال نو را ننواخته اند، کارهای آخر سال کهنه هم تمام نخواهد شد و هیچ سال نویی هم نخواهد آمد. خب من اگر قرار بود توصیه و رهنمودی داشته باشم، همین جا فورا می گفتم که خب عزیز دل برادر، مگر این ساعت از نصفه شب، وقت مناسبی برای اعلام سال نوست؟ این همه ساعت شبانه روز را از شما گرفته اند؟ مگر پارسال که زمان سال تحویل را 20 و 27 دقیقه اعلام کردید، بد شد؟ شما اگر کارهایت عقب افتاده، به مردم چه مربوط؟ اصلا شما خواب ندارید که ملت را تا 2 نصفه شب، منتظر تحویل سال نگاه می داری؟!

اما خب چون چنین قراری گذاشته نشده و من بنا نیست که رهنمود ارائه کرده و توصیه ای داشته باشم، پس کلا بیخیال ایراد گرفتن به ساعت تحویل سال نو می شوم و تا خود ساعت 2 و 15 دقیقه ی نیمه شب، با اسب به تاخت می تازم، پی خریدهایی که تازه شروع شده است. حقوق های اسفند ماه را هم، هر چند دیر، اما بالاخره ریخته اند تا هیچ عذر و بهانه ای برای آدمهای بهانه گیری مثل من باقی نمانده باشد و خرید شب عید هم معنای دقیق کلمه مصداق پیدا کرده و واقعا "خرید شب عید" باشد.

از یک ماه پیش هم که مدام و پیشاپیش، فرا رسیدن سال نو را به هم تبریک گفته ایم. پس منتظر چه هستید؟! دیگر تبریک پیشاپیش عید در کار نیست و شما هم به جای فکر کردن به اینکه برای این مطلب چه کامنتی باید بنویسید، برخیزید و به کارهایی که به خاطر سستی و کاهلی و تنبلی و نبود و یا کمبود امکانات، تا به الان انجام نداده اید و برای دقیقه ی نود باقی گذاشته اید، برسید، که راستی راستی چیزی به آمدن عمو نوروز باقی نمانده که این بار هم دارد می آید و نصفه شب هم می آید و با بز هم می آید.


زمان باقیمانده تا نوروز ۱۳۹۴

کامنتهای پست قبل به خاطر تمام شدن شارژ اینترنت بی جواب مانده که به امید خدا در اولین فرصت جواب خواهم داد

نوروز، روزی از نو

بسم الله الرحمن الرحیم

دم دمای عید که میشه من یاد فقرا می افتم، چون معنی فقر رو لمس کردم و کاملا می فهمم

دم دمای عید که میشه من یاد پدر و برادر و مادربزرگ و خاله و عمه می افتم و یاد عمو و دایی ها و اونایی که رفتند و دیگه نیستند

دم دمای عید که میشه من یاد مردن می افتم، چون یکسال نزدیک به عید عزیزی رو از دست دادم

دم دمای عید که میشه من یاد بیمارستان و مریضا می افتم، چون بیمارستان هم بودم

دم دمای عید که میشه من یاد طلاق می افتم، چون دیدم کام های تلخی رو که توی عید با هیچ شیرینی، شیرین نشد

دم دمای عید که میشه من یاد جبهه می افتم، چون اگر جبهه نبودم برای فرار از عید هم که شده، عیدا می رفتم پیش بچه ها
دم دمای عید که میشه من یاد مسافرت می افتم و یاد شمال، چون چند سال پشت سر هم می رفتم ویلای نزدیک به نور بعد از چمستان

دم دمای عید که میشه من یاد زندان و زندانی ها هم می افتم و یاد عفوهای اعلام شده توی اخبار و یاد رضایت های داده نشده!

دم دمای عید که میشه من یاد این می افتم که کاش، همه این چیزا یادشون بود و زیاد به خودشون و اطرافیانشون سخت نمی گرفتند و از همدیگه دستگیری می کردند.

بله دم دمای عید که میشه من یاد چشم انتظاری ها برای دیداری تازه می افتم 

دم دمای عید که میشه من پر میشم از خاطرات تلخ و شیرین و شاید برای همین هم هست که توی روزهای عید به بدی های داشتن ِعمر ِزیاد، زیاد فکر می کنم.

یاد پدربزرگ ها و مادربزرگ های بیچاره ای که گوشه ی آسایشگاه ها مجبورند دم دمای عید که میشه زل بزنند رو به افق و به همین چیزها فکر بکنند و شاید به چیزای بیشتری که من هنوز بلد نیستم راجع بهش فکر بکنم.

گاهی فکر می کنم کاش بلد نبودم که اصلا فکر بکنم و من به این، بیشتر از هر چیزی فکر می کنم!

و...

اما خود نوروز که از راه میرسه، یاد می گیرم که به روزی نو و از نو باید فکر بکنم.

عشق به خانواده

چهارشنبه سوری و سنت های بر باد رفته

بسم الله الرحمن الرحیم

چهارشنبه سوریوقتی که ما بچه بودیم، برای رسیدن به شب چهارشنبه سوری، همه از بزرگ و کوچک، از چند روز مانده به این شب در تکاپو بودند. به یاد دارم که حتا مادربزرگ ها و پدربزرگ ها، هم با شور و اشتیاق، آن شب را تدارک می دیدند و آخر شب آن روز موعود، همراه با دیگر بزرگترهای محله که همگی توی خانه های فسقلی، توی کوچه ای تنگ و باریک، زندگی می کردیم، به جمع بچه ها می پیوستند و به نوبت، خنده کنان و در حالی که از ترس جیغ می می کشیدند، هر جوری بود از روی آتش می پریدند و می گفتند "زردی من از تو و سرخی تو از من."


بچه ها که سرتاسر روز را با شور و نشاط، مشغول ترقه بازی و ایجاد سر و صدا بودند شب که می شد تازه می رفتند سراغ فشفشه و هفت رنگ و بادبادک های فانوس دار و با هوا کردن این بادبادک ها و فشفشه ها و چرخاندن هفت رنگ ها جلوه ی بیشتری به پریدن از روی آتش و آسمان آن شب به یاد ماندنی میدادند. در آن روزگار، بتّه فروشی رونق داشت و عده ای به بیابانهای اطراف شهرها می رفتند و با کندن بوته های بیابان، به شهر بر می گشتند و تا بوته ها را به قیمت خوبی بفروشند و برخلاف امروز که شور هر چیز را درآورده اند، بوته ها، زود آتش می گرفت و می سوخت و زود هم تمام می شد. برای همین خریدنش هم اصلا به صرفه نبود، اما به هر حال برای به جا آوردن این سنت بومی و فرهنگی، هر کس به فراخور پولی که توی جیبش داشت، چندتایی بوته می خرید و در گوشه ی از حیاطش می گذاشت تا وقتی که پدرها از کار برگردند و مادرها از پخت و پز فراغت پیدا کنند و بروند و همگی بوته ها را به کوچه بیاورند و بر روی هم بریزند و آتش بزنند و آنوقت همگی پشت سر هم از روی آن ها بپرند. آهنگی هم برایش ساخته شده بود که می خواند "شب چهارشنبه سوری آی بُتّه بُتّه بُتّه." بله خرید بته قانونی نانوشته بود که سفت و سخت اجرا می شد. خاطرم هست گوینده های رادیو و مجریان تلویزیون مدام تذکر می دادند که این بوته ها را نخرید چون با از بین رفتن پوشش گیاهی در بیابانها، آسیب زیست محیطی به آن وارد می شود و کم کم این حرف اثر خودش را گذاشت تا اینکه خرید و فروش بوته به کلی منسوخ شد.

آجیل چهارشنبه سوری

قدیم رسم بر این بود که همه آجیل چهارشنبه سوری را که مختص همان شب بود، تهیه می کردند و پدر من که آجیل فروش بود، از چند روز قبل این آجیل را در وسط یک دوری که سینی مسی بسیار بزرگی بود، کُپِّه می کرد و به معرض فروش می گذاشت و سر چراغی هم که از راه می رسید، سرش برای فروش این آجیل. خیلی شلوغ می شد.


قاشق زنی چهارشنبه سوری

یکی از رسومی که در آن روزها، رواج داشت و من از اواخر شب های چهارشنبه سوری به یادم مانده، قاشق زنی است و ما بچه ها، چادر مستعمل و رنگ و رو رفته ای را از مادران خود می گرفتیم و آن را بر سر می کردیم و دسته جمعی و یا تک تک بطور ناشناس به در خانه ی همسایه ها می رفتیم و با زدن مستمر قاشق بر کاسه، خوراکی طلب می کردیم. بچه های دیگر هم به محض شنیدن این صدا خبردار می شدند و رفته رفته تعدادمان زیاد می شد و صاحبخانه شیرینی، شکلات، آجیل، گردو و یا بادام، میوه و... توی کاسه های ما می ریخت. چه ذوقی داشتیم، اگر زودتر از بقیه به فکر افتاده بودیم و با پیش دستی کردن به بچه های محل، کاسه مان از هدایایی خوردنی، پر می شد. تحفه ای که صاحبخانه ها یک به یک، به ما می دادند و بعد می نشستیم روی پله ای دم در خانه ای یا توی کف همان کوچه و زیر نور تیرهای چراغ برق و شروع می کردیم به شکستن گردوها و بادامها و پوست کندن و خوردن میوه و شیرین کردن کاممان با شیرینی ها و شکلات های شب چهارشنبه سوری و این ختم شیطنت های ما در آن شب به یادماندی محسوب می شد و حسن ختام هم، صدای گفت و گو ها و خنده هایی بود که از خانه ها به گوش می رسید و بوی انواع غذاهایی که سرتاسر کوچه را پر کرده بود و سر و صدای خانواده هایی که سرتاسر سال به انتظار این شب بودند و حالا به دور هم بر سر سفره ای برای خوردن باقالی پلو با گوشت یا سبزی پلو ماهی به همراه کوکو سبزی و یا فسنجان و یا... می نشستند و صدای تشتک نوشابه هایی که با قلقی خاص و با صدایی بلند به هوا برمی خاست و در پی اش غریو شادی و هورای آمیخته به تعجب که به نوبت از خانه ها به گوش باقی همسایه ها هم می رسید. 

بله واپسین روزهای سال کهنه بود و سال نو داشت از راه می رسید. روزشماری ما، برای رسیدن عید نوروز، دیگر داشت به سرانجام خود نزدیک می شد و دیگر از آن شب موقع خوابیدن، منتظر آمدن عمو نوروز بودیم و برای عیدی هایی که توی عیددیدنی ها جمع خواهیم کرد، نقشه ها می کشیدیم و کنار علاءالدین یا زیر کرسی با لبخندی شیرین به خوابی عمیق و سنگین فرو می رفتیم.

...

عیدتان، پیشاپیش مبارک

همین مطلب را توی همساده ها هم می توانید بخوانید.

انیمیشن گولۀ پشم شاهکار نیکلای سربریاکوف

بسم الله الرحمن الرحیم

توی اینجا انیمیشنی دیدم که حقیقتا در نوع خودش بی نظیر بود و حیفم آمد تنها با دادن لینک معرفی اش کنم و از طرفی می خواستم مطلبی مناسب با حال و هوای روزهای آخر سال و خریدهای نزدیک عید بگذارم، پس با این عنوان توی نماشا مجددا آپلودش کردم:

انیمیشن گولۀ پشم شاهکار نیکلای سربریاکوف

نیکلای سربریاکوف روس تبار در 1968 ثابت کرد با متریال انیمیشن و طی ده دقیقه هم می توان شاهکار خلق کرد!
حجم 80 مگابایت

..

این اولین و تنها فیلم منتشر شده از سوی من در طی نه سال وبلاگنویسی ام محسوب می شود! بیش از این توضیح نمی دهم. خودتان انیمیشن را ببینید. احتمالا بعد از دیدنش، متوجه منظورم خواهید شد.



به یاد شهید محمد غفاری

بسم الله الرحمن الرحیم

سالهای بعد از انقلاب، سالهای سیاست و جنگ اگر بود، که قطعا بود، سالهای معنویت و اخلاق هم بود و شاید معنویت و اخلاق حرف اول آن سالها محسوب می شد. در آن سالها ما خود را نه تنها ملزم به ترک محرمات و انجام واجبات می دانستیم بلکه از انجام مستحبات و عمل به سنتهای مذهبی، هم تا جایی که در توان داشتیم کوتاهی نمی کردیم. یکی از این سنت ها بستن عقد اخوت بود که در عید غدیر خواندن خطبه اش مرسوم بود. در عید غدیر سال شصت من با چند نفر از دوستان مسجدی عقد اخوت بستم. یکی از آن دوستان مسجدی شهید محمد غفاری بود. در مورد عقد اخوت و تعهداتی که دو برادر به هم می دهند خودتان زحمت بکشید و بروید تحقیق کرده و بخوانید، چون من نمی خواهم متنی طولانی بنویسم.

شهید محمد غفاری

بله شهید محمد غفاری و من با هم عقد اخوت و برادری بستیم. در آن روزگار به خاطر علاقه و اشتیاقی که به خطاطی و پارچه نویسی و دیوارنویسی و کلا کارهای هنری و تبلیغی داشتم، بعد از فراغت از مدرسه به طور فعال، توی مسجد و بسیج به این طور کارها مشغول میشدم. از میان سیزده چهارده مسجد و پایگاه بسیج، به عنوان مسئول تبلیغات ستاد ناحیه بسیج انتخاب شدم و همین شد مایه ی بزرگترین دردسر من! از رئیس ستاد منطقه که ناحیه ی ما زیر نظر او بود دستورالعملی صادر شد که هیچیک از مسئولین مختلف ستادهای نواحی بسیج حق اعزام به جبهه را ندارند و به این ترتیب اسم من هم توی لیست سیاه اعزام رفت...محمد که اشتیاق مرا برای اعزام می دید، پیشنهاد کرد به اسم او و با پرونده ی او به جبهه بروم و من انگار که بال درآورده باشم، پریدم و او را غرق بوسه کردم. تمرینات ما شروع شد که من محمد غفاری بشوم! اسم و آدرس و شماره ی تلفن و اسم خاله و دایی و ... حفظ می کردم و او از من همه را امتحان می گرفت. خب ترسو هم بودیم که نکند لو برویم و کار بدتر گره بخورد و کار هر دوی ما خراب شود...نهایتا هیچ اتفاقی نیفتاد و من به اسم محمد غفاری و پلاک او به جبهه اعزام شدم. خاطرم هست تابستان گرمی بود و ماه رمضان هم بود. برای اینکه روزه ی ما نشکند، مسئولین، کار اعزام را در ظل افتاب کش دادند تا ظهر بشود، تا بعد بتوانیم از حد ترخص تهران خارج شویم. اتوبوس ها که پنج شش تا می شدند ظهر پشت سر هم راه افتادند و من توی لانه ی جاسوسی که محل اعزام در آنزمان بود با دوستی نحیف و لاغرتر از خودم که، رفیق و همسفر شدیم، در ایستگاهی که اتوبوس ایستاد، هندوانه ی خیلی بزرگی خریدیم که وقت افطار بخوریم...ماجرایش طولانی است. همینقدر بگویم که چند روز بعد، من و تعدادی از بچه ها در اعتراض به اینکه چرا طبق قولی که داده اند به جنوب اعزام نشده ایم و ما را به غرب فرستاده اند، مثل کالای مرجوعی توی یک مینی بوس به سمت تهران برگشت داده شدیم و همین نوع برگشتن، باعث شد که پرونده ی شهید محمد غفاری برای اعزام به جبهه برای همیشه توی لیست سیاه برود!

او هم دیگر نمی توانست به جبهه برود. برای همین بعد از این ماجرا بلافاصله رفت و توی سپاه نام نویسی کرد که هم خدمتش را انجام داده باشد و هم بتواند به جبهه اعزام شود و آنگاه طلبگی بخواند و البته در یکی از این اعزامها به شهادت رسید.

خیلی مختصر کردم که البته حق او این نیست و در موردش دوباره خواهم نوشت. اما امروز انگار برای این وبلاگ، روز شهید بود و من باید از شهید می نوشتم و اول شهیدی که نامش و چهره ی نورانی و قشنگش به خاطرم آمد همین شهید محمد غفاری بود و عجیب اینکه داشتم توی نامه های جبهه دنبال نامه ای می گشتم و نامه ای از او هم پیدا کردم که از همان مسجد و همان پایگاه بسیج برای من فرستاده بود. پس زود دست بکار شدم تا در دقایق باقی مانده از روز جمعه نامش را به اسم شهیدی که مظهر خلوص و تواضع و ایمان و تقوا و زهد و اهل شوخی و خنده بود، ثبت کنم. خنده های ریز و قشنگ او که از خاطرم هرگز فراموش نمی شود. او می خواست طلبه شود و یادم هست که سر کلاس اخلاق استاد مجتبی تهرانی حاضر می شد و گاهی من نیز همراهش بودم و او تمام جلسات را با ضبط جیبی ضبط می کرد و در خانه توی دفتری، نظیف و تمیز از روی نوار و با سختی بسیار پیاده کرده و می نوشت. میگفت این دفتر سالیان سال به یادگار خواهد ماند و ماند!

سفر دو روزه ای که با او به قم و جمکران رفتم بی اغراق ساده ترین و کم خور و خواب ترین و البته بهترین سفر تمام عمرم بوده و من هرگز سفری زیارتی نرفتم که از لحاظ معنوی به پای این سفر رسیده باشد. خدا روحش را شاد و قرین رحمت خود کند و او را با شهدای کربلا محشور بفرماید.

نامه ی او را هم می گذارم تا قدری با روحیات و خلقیاتش، که از خلال همین نامه هویداست، آشنا شوید + و +