خاطره ای از روزهای دور

بسم الله الرحمن الرحیم

اواخر جنگ بود. روزهای موشک باران شهرها. شبها تا صبح، توی بسیج محله و در مسجد جمع می شدیم تا اگر موشکی به تهران خورد، توی آوار برداری و تخلیه ی مجروحین و شهدا، کمکی بکنیم. جمعمان جمع بود و هرکس نقلی تعریف میکرد.

انجمن اسلامی

در یکی از همین شبها، که همه جمع بودیم"عزت" که خیلی شوخ بود و دروازه بان تیم فوتبال مطرحی هم بود اینطور تعریف کرد:

اوایل انقلاب، یکبار "رشید" نذر کرده بود که، اگر فلان حاجتش برآورده شود پانصد تا مهر ِ نماز را، پای پیاده برای امامزاده داوود تهران ببرد! و حاجتش هم برآورده شده و وقت اداء نذرش رسیده بود. می گفت به سراغ من آمد و گفت که: " دستم به دامنت عزت، همچین نذری کردم و حاجتمم برآورده شده و رفتم مهرها رو هم خریدم و وزن پانصد تا مهر شده پنجاه کیلو! حالا می بینم نمی تونم این همه مهر رو، تنهایی و پای پیاده، به امام زاده داوود برسونم! مهرها رو ریختم توی کوله پشتی و دو تا کوله پشتی کردمشون و هر کدومش شده بیست و پنج کیلو! بیا و مردونگی کن و یکی از کوله ها رو تو بردار و یکی هم من برمیدارم، با هم بریم و بدیم و بیاییم. هم یک زیارتی بکنیم و هم نذر منو ادا کنیم و با هم برگردیم!

عزت می گفت در حالیکه داشتم مِن مِن می کردم! با او شرط کردم که: " اگر هزینه ی خورد و خوراک و سیگار به عهده ی تو باشه، قبول می کنم که باهات بیام" و او هم شرط را قبول کرد و پای پیاده راه افتادیم. تابستان بود و هوا داغ داغ! می گفت: "صبح زود قبل از طلوع آفتاب راه افتادیم و با هر جون کندنی بود تا نزدیکای ظهر،خودمون را به کن و سولقان رسوندیم که تازه اول راه فرحزاد محسوب می شد! خب اول باید می رفتیم فرحزاد تا بعدا، با یک کوهپیمایی با شیب خیلی تند می رسیدیم به خود امامزاده داوود!"

عزت می گفت، در بین راه هن هون کنان و خیس عرق می ایستادیم و برای رفع خستگی استراحت کوتاهی می کردیم و سیگاری می کشیدیم و منم مدام غرغر می کردم " که آخه مرد حسابی این چه نذری بود که تو کردی؟!" و " خب بجاش نذر می کردی اگر حاجتم برآورده بشه فلان قدر پول میریزم توی ضریح!" و نق می زدم که " آخه بابا اصلا چرا نذر کردی پای پیاده بریم؟!" و رشید که هم خسته شده بود و  هم از غرغر کردنهای من کلافه شده بود، می گفت" چه میدونم؟!" "چه می دونستم که پونصد تا مهر اینقدر سنگین میشه؟" "حالا یک اشتباهی کردم، دیگه!" " اصلا غلط کردم خوب شد؟!" و... من دوباره سرش داد می زدم که: "عجب خری هستی ها! حالا با این حرفها اجر خودتو، اجر منو ضایع نکن!! آخه اشتباه کردم و غلط کردم یعنی چی؟!...

می گفت، کم کم آب و نون و پنیر و خرما و از همه بدتر سیگارمون تمام شد و رشید هم دیگه پول با خودش نداشت و منم که کلا پول برنداشته بودم! خلاصه غرغر من داشت به اوج خودش می رسید. رفتیم و رفتیم تا اینکه دم دمای غروب شد! دیگه نه نای حرکت داشتیم نه یک چکه آب و نه یک تکه نان و بدتر از همه اینکه حتا یک نخ سیگارهم برایمان نمانده بود که دود کنیم!

خسته و درمانده و از سر تا پا بدنمان خیس عرق بود و نشسته بودیم که چیزی به رسیدن تاریکی شب نمانده. به مقصد نرسیدیم. پول هم نداریم که آذوقه ای تهیه کنیم و یا لااقل سیگاری بخریم و نفسی چاق کنیم. حالا باید چکار کنیم و چه خاکی باید به سرمان بریزیم؟ که یکدفعه، نسیمی بلند شد و بادی وزیدن گرفت و با خودش یک اسکناس دو تومنی نو و تا نخورده را روی هوا بلند کرد بود و می چرخاند. هر دو هاج و واج، توی گرگ و میش هوا، به این اسکناس نگاه می کردیم که، رشید داد زد قربانت بشم آقا، چقدر زود بفریادمون رسیدی و لااقل پول سیگارمون رو رسوندی؟! و دوان دوان رفت که اسکناس را روی هوا بگیرد. من هر چه داد زدم که این پول برای سیگار نیست و نباید بهش دست بزنیم و باید نگهش داریم که توی ضریح بیندازیم، به خرجش نرفت که نرفت!

پول را توی هوا قاپید و بدو بدو داشت میرفت که از نزدیکترین دکه، سیگار بخرد و برگردد، که یکدفعه، سنگی از کوه جدا شد و آمد و آمد و آمد تا اینکه درست خورد برسر رشید و او را محکم بر زمین زد و فریاد رشید هم از درد بهوا خاست که: "آهای عزت! امامزاده داوود بی معرفت سرم رو شکوند" و بعد هم بلند شد و در حالیکه یک دستش به سر شکسته اش بود و کوله پشتی را از روی دوشش به زمین می انداخت بدو بدو سربالایی را دوید به سمت امامزاده داوود! با فریاد پرسیدم که داری کجا میری و چکار داری می کنی؟ گفت: من اول باید برم این دو تومنی رو بندازم توی ضریح، تا امامزاده داوود بخاطر دو تومن، هر دومون رو نکشته، تو همینجا بشین و منتظر باش تا بعد میام باهم مهرها رو میبریم و بهش تحویل می دیم و برمیگردیم.

.....


چطور به «امام زاده داوود» برویم؟

 

آزادی خرمشهر به یاد شهید کریم صیامی

بسم الله الرحمن الرحیمشهید کریم صیامی

امروز سوم خرداد، سالروز آزادسازی خرمشهر بود. سال 1361 در چنین روزی تعداد قلیلی از مردانِ مرد روزگار، با کمترین امکانات، و با اتکاء به خدا و با قدرت ایمان خود، توانستند کاری بکنند که بعد از فرار شاه و پیروزی انقلاب، برای سومین بار، دل تمام مردم ایران از اعماق وجودشان شاد شود. بطوریکه به خیابانها بریزند و جشن و سرور راه بیندازند و به پخش شکلات و شیرینی و شربت بپردازند و ماشین ها بوق بزنند و .... اما این روز برای من علاوه بر یادآوری این خاطرات شیرین، یادآور خاطرات غم انگیزی هم هست. در آن سال برادر من مجروح شد. دو ترکش نارنجک دستی به سینه و دستش اصابت کرد و اگر استخوان دنده اش از ورود ترکش به قلبش جلوگیری نکرده بود سال 61 شهید می شد.

علاوه بر این، تعدادی از دوستانم شهید شدند و کریم صیامی نیز مجروح شد و به حال کما در بیمارستان بستری گردید. یک روز بعد از شادی وصف نشدنی آزاد سازی خرمشهر، در یک عمل بی سابقه، تمام اهالی محل در ساعتی غیر از نماز، در مسجد جمع شدند تا برای شفای آقا کریم دعا کنند و دعای توسل بخوانند.

آقا کریم ما که متولد 1337 بود از پیش از انقلاب، با تشکیل جلسات مخفی با دو سه نفر از السابقون محل به مطالعه ی متون ممنوعه می پرداختند و این زیر بنای محکمی ساخت، برای آینده ای که به زودی با پیروزی انقلاب از راه رسید.

هفده شهریور سال 57، این کریم صیامی بود که با دستان خونین و در حالی که بغض و گریه راه گلویش را بسته بود ، فریاد کنان از راه رسید و برای محله ای خبر کشتار جمعه ی خونین را آورد.

شخصیت او برای محله ی ما چون شخصیت مرحوم طالقانی بود. نفوذ کلام بی سابقه ای داشت و از بزرگ و کوچک، پیر و جوان، مسجدی و لات و الواط به او احترام ویژه ای می گذاشتند و چه بسیار جوانانی که با سخنان او و به خاطر احترام به او اهل نماز و جذب مسجد شدند و به جبهه رفتند و عاقبت نیز شهید شدند. عاشق نهج البلاغه و صحیفه ی سجادیه بود و خطبه های حضرت امیر المومنین را از حفظ می خواند و دعاهای حضرت سجاد علیه السلام ورد زبانش بود. با جوانان محل فوتبال بازی می کرد و صدای خوش قرائت قرانش هنوز در گوش من طنین انداز است و چه صدای محزونی داشت وقتی به زبان ترکی نوحه می خواند. او چنان عاشق امام حسین علیه السلام بود که بی نیاز از میکروفن و بلندگو و فراری از مداحی و مداحی بازی، به یکباره از گوشه ای از مسجد اهسته و زمزمه کنان می خواند" حسینیم وای ..حسینیم وای ...یارالارون آخار گانی.. حسینیم وای حسینیم وای.. آدون گوربان باشون هانی.. حسینیم وای حسینیم وای و.... " و هر که بغل دستش بود با او همراه میشد و کم کم تمام عزادارن بی توجه به مداحی پشت بلندگو با این نوا همراه میشدند و او با این سوز درونی خود، تمام جماعت زنجیرزن را به ولوله می انداخت و همه از تمام وجودشان برای غریب الغربای کربلا می سوختند و شوری ایجاد میکرد که از دست و زبان هیچکس ممکن نبود.

من امروز به یکباره یاد او افتادم و یه تعدادی از دوستان پیامکی فرستادم و فهمیدم روز هشتم خرداد در منزل آن شهید مراسم سالگرد برقرار است. اما وقتی توی گوگل نام او را جستجو کردم، تنها جایی که از او اثری یافتم توی سایت بهشت زهرا بود! و سایت یاد شهیدان که نه عکسی از او داشت و نه چیز دیگری جز تاریخ تولد و شهادت و شماره ی یک قبر!

نمی دانید چقدر سوختم. او که محله ای با وجودش نورانی و روشن شد تا بهنگام جراحتش دست با آستان الاهی بلند کنند و از خدا مسئلت کنند که از کما برگردد، سبکتر از این شده بود که دوباره بتواند در خاک ماوا گزیند و روز ششم خرداد به جوار قرب الاهی رفت و روز هفتم خرداد نیز با همراهی جمعیت کثیری از مردم محله و مساجد اطراف که تا آنروز سابقه نداشت، در بهشت زهرا دفن شد. نمی دانم با همه ی اثراتی که داشت، چرا امروز حتی نام و یاد و عکسی از او نیست. دیدم این از غیرت من به دور است. پس این چند جمله را از او نوشتم و چند عکس هم آپلود کرده می گذارم تا آقا کریم نازنین ما اینطور بی نام و نشان نباشد و رو بر من ترش نکند که از خجالت نگاهش، آب می شوم. مگر نه اینکه شهدا، شاهدند پس شاهد و ناظر بر اعمال ما هستند؟ 

در ادامه مطلب می توانید عکسهایی از او به همراه دوستان دیگری که بعضی شهید شده اند را ببینید 

ادامه مطلب ...

جزیره ی مجنون ( خاطرات قسمت دوم )

بسم الله الرحمن الرحیم

....تا اینکه یک روز صبح بعد از اینکه از خواب بیدار شدیم، من و دوستم به دعوت او برای شنا رفتیم آنطرف جاده ای که ارتفاعی شش متری داشت و به مقر آتشبار کاتیوشای ارتش رسیدیم.

وسط آبگیر، کاتیوشاها را کار گذاشته بودند و صدای آتشباری انها از راه دور هم به گوش می رسید و حتا باوجود اینکه جنگ بود، محل خدمت خدمه ی کاتیوشاها خیلی خیلی زیبا به نظر می رسید. نیزارها آنها را احاطه کرده بود و برای رفت و امد توی آبگیر، یک پَد داشتند که موقع استراحتشان از آن به عنوان سکوی شیرجه استفاده می کردند. و این شد وسیله ی شیرج زدنهای مداوم ما ، ناگهان اینطور به گوش ما رسید که همه ی تیرآهن های یک تریلی تیرآهن را دارند همزمان می ریزند وسط خیابان!! صدایی بس مهیب داشت آتشباری کاتیوشا از نزدیک... توی یکی از معابری که وسط نیزارها درست شده بود شنا کنان پیش رفتیم و با دیدن جنازه های باد کرده ی عراقی ها که روی آب شناور مانده بودند و از خود بوی متعفن می دادند، سریع برگشتیم. چون مسافت زیادی شنا کرده بودیم و آب هم سرد بود، عضلات پای راست من گرفت. طوریکه دیگر قادر به شنا کردن نبودم و هر چه به نی ها دست انداختم که خودم را روی آب نگهدارم به خاطر خشک بودن و شکنندگی زیاد، وزن مرا تحمل نمی کردند و می شکستند و در آب فرو می رفتم. خلاصه اگر دوستم نبود شاید من آن روز غرق می شدم و شما این خاطرات را هرگز نمی خواندید. خلاصه به هر سختی بود، با تحمل دردی زیاد، به کمک دوستم به ساحل سلامت برگشتیم.

نزدیکهای ظهر بود و مسئولین تدارکات هر یگان، سر و صدایشان بلند شده بود که نااااااهار ناهاااااااار. اتفاقا شهردار آن روز من بودم. کار شهردار نظافت سنگر یا چادر بود و شستشوی ظروف غذا و گرفتن غذا. فی الفور قابلمه را شستم و برای گرفتن ناهار به سمت ماشین تداراکات رفتیم. عذا احتیاجی به قابلمه نداشت چون، ناهار تن ماهی و خاویار بادمجان و مقداری نان بود و البته کمپوت آلبالو!! آمار را بیشتر از روزهای قبل دادیم که کمپوت آلبالوی بیشتری بگیریم چون این دادن کمپوت آلبالو از نوادر بود. سیب و آناناس و گلابی و حتا گیلاس بود اما آلبالو نه! من در حال خنثی کردن کمپوت آلبالو

در همین حین یکی دو نفر دیگر از دوستان هم به جمع ما اضافه شدند و یخ هم گرفتیم و به چادر خودمان برگشتیم.

به دوستانم گفتم: "بچه ها بیایید قبل از سر رسیدن بقیه، همه ی کمپوت ها را بریزیم توی یخ ها بعد هم که خنک شد بخوریم و صلوات بفرستیم به روح اموات بقیه ی دوستانمان!"

موج شرارتمان بالا گرفت و دو سه نفر بعدی هم موافقت کردند. مشغول خنثی کردن ( باز کردن ) کمپوتهای آلبالو شدیم و هر کمپوتی که باز می شد توی یک کاسه ی پر از یخ خالی می کردیم. در همین اثنا صدای ضد هوایی ها بلند شد و رفته رفته این صدا بالا گرفت و کم کم صدای نعره ی هواپیماهایی که به سمت پایین شیرجه می آمدند هم زیاد می شد که البته دوباره اوج می گرفتند. یکی یکی از چادر خارج شدیم که ببینیم چه خبر است؟ سلاحهای ضد هوایی مدام به سمت هواپیماها شلیک می کردند، اما هیچکدام به هدف اصابت نمی کرد. بعضی از بچه ها حتا با کلاشینکف که سلاحی انفرادی بود به هواپیماها، وقتی که پایین می امدند، شلیک می کردند. اما اثری نداشت. برای از کار انداختن آن هواپیماهای پیشرفته ای که با سرعت بسیار بالا حمله میکردند، دفاع موشکی لازم بود، نه اینطور ادوات قدیمی که ما داشتیم. بله آنزمان ما این موشکها را نداشتیم!

چون ماجرا هنوز برای ما یک شوخی بود، به بچه ها گفتم، بیایید قبل از شهادت برویم آلبالوهای یخ مال شده را بخوریم!.. اگر کسی نیامد و من سهم او را هم خوردم بعدا گله نکند. گفتند اینبارقضیه جدی است. گفتم جدی هم باشد توی چادر بیشتر درامانیم، که اگر بمب ناپالم هم بریزد تا چادر بسوزد، ما می توانیم خودمان را نجات بدهیم اما اینجا بی حفاظ هستیم. این را گفتم و به داخل چادر برگشتم و یکراست رفتم سراغ خوردن آلبالوهای خنک خنک! هنوز جرعه ای نخورده بودم که صدای شیرجه ی هواپیماها لحظه به لحظه زیاد و زیادتر شد. صدا به قدری قوی شد که انگار هیچ صدای دیگری به گوش نمی رسید حتا صدای ضدهوایی ها. وبعد گرومب گرومب گرووومب گورمببببب. چهارده تا شمردم. صداهای بمباران به انتها رسید و اوج گرفتن هواپیماها شروع شد، ولی هنوز صدای ضد هوایی ها به شدت کمتر از قبل به گوش می رسید.

بیرون دویدم. همه جا شده بود دود و آتش و گرد و غبار. بعضی ها فریاد می زدند شیمیایی شیمیایی! سریع برگشتم توی چادر ماسک زدم و بیرون پریدم. دود بیشتر شده بود چشم چشم را نمی دید. فریادها در انواع مختلف به گوش می رسید. خیلی زود فهمیدیم شیمیایی نیست. چون قطعات بمب ناپالم به همه جا چسبیده بود و داشت می سوخت. جاده ی با ارتفاع شش متر در قسمتی با زمین همطراز شده بود! کسی کمک می خواست. یکی داد میزد: "جمع نشوید". سربازی از لشکر علی ابن ابیطالب را دیدم که از کله اش دود بلند میشد! ناپالم به سرش چسبیده بود و در حالی که دو دستش را به این سو و آن سو تکان می داد می دوید و کمک می خواست. به او نزدیک شدم و دستی به سرش کشیدم. دستم سوخت و موهای سرش ریخت. او را توی آب خواباندیم بلکه آتش سرش خاموش شود، اما نشد!

آمبولانسی آتش گرفته بود و احتمال انفجارش میرفت. یک نفر از جان گذشته سوار آمبولانس شد و استارت زد و آمبولانس را داخل آب برده و تا نصفه در آب فرو برد و فرار کرد. انبار مهمات اتش گرفته بود و فشنگها به هر سو شلیک می شد. بیم ان می رفت که به آرپی جی ها برسد و کلا منفجر شوند که در اینصورت تلفات سنگینی وارد می کرد. خدا رحم کرده بود از چهارده بمب فقط دو تا منفجر شده بود و بقیه توی خاک سست و لجنی جزیره فرو رفته بود. دم در توالتی که بالای تلی از خاک بنا شده بود و بالای چادر ما قرار داشت یک بمب تا دو متر فرو رفته بود اما منفجر نشده بود. بمب دیگری از سقف یک سنگر رفته بود داخل، یعنی پلیت اهنی و تراورز چوبی قطور و خاک انباشته بر روی اینها را سوراخ کرده و داخل شده بود و سه نفری که توی این سنگر پناه گرفته بودند را مانند چرخ گوشت به هم آمیخته و چرخ کرده بود! اما منفجر نشده بود. جماعتی از بچه ها، اینها را بلند کرده بیرون آورده و تشیع جنازه راه انداخته بودند!! هیچ کس نمی دانست چه باید بکند. آمادگی برای این روز را اصلا نداشتیم. هر کس هر کاری از دستش برمیامد برای بهبود اوضاع می کرد. انبار مهماتی که اتش گرفته بود با از جان گذشتگی کسی که به سمتش دوید و هر انچه اتش گرفته بود را بیرون ریخت، خاموش شد. کم کم اوضاع آرام شد. برخلاف انچه انتظار می رفت تلفات بسیار پایین تر از آنی بود که در لحظه ی اول به نظر می رسید. ولی اگر هر چهارده بمب منفجر شده بود، قطعا از هیچکدام از ما اثری باقی نمی ماند و این به نظرم از الطاف خفیه ی الاهی بود و من در اینباره، با تجارب دیگری که بعدها بدست اوردم به یقین رسیدم.

پ ن 1- طولانی شد اما چون نمی خواهم پست سه قسمتی شود در یک پست گنجاندم با گفتن اینکه تمام زحمات ما برای حفر کانال با رها کردن آب از سوی عراق از میان رفت، که خود داستان دیگری است و مجال بیشتری برای گفتن می خواهد.

پ ن 2- با کامپیوتر جدیدی آپ کردم که هنوز اسکنر روی ان نصب نشده، به محض نصب اسکنر با امید به خدا عکسهایی را اسکن می کنم و می گذارم در ادامه مطلب. 

پ ن 3: بالاخره با هر سختی بود و تمام امروز وقت مرا گرفت، توانستم الان که ساعت حدود 12 شب هست چند تا عکس آپلود کنم و بگذارم! به کسی وقت نکردم سر بزنم و کامنتها هم بی جواب ماند!

ادامه مطلب ...

جزیره ی مجنون

بسم الله الرحمن الرحیم

بعد از عملیات خیبر، تیپ بیت المقدس که تیپی تازه تاسیس از استان آذربایجان غربی بود، مامور پدافند از قسمتی از مواضع تیپ ها و لشگرهای عمل کننده ی توی جزیره ی مجنون جنوبی شد. قبل از تاسیس این تیپ، دو آذربایجانغربی و شرقی، توی لشگر عاشورا نیرو داشتند. بگذریم. منطقه ی عملیاتی دو تا جزیره بود وسط هورالعظیم یا هورالهویزه که جزیره ی شمالی تماما در دست ما بود و و قسمتی از جزیره ی جنوبی، در اختیار ما و قسمت دیگرش در اختیار عراق بود. دورتادور این جزایر را همانطور که گفتم هور یا آب گرفتگی، احاطه کرده بود و جزیره ی شمالی به وسیله ی پل شناوری به طول 14 کیلومتر به عقبه ی ما متصل میشد که از این نظر، از شاهکارهای بی سابقه در پلهای شناور نظامی جهان محسوب شده و می شود. 

هور العظیم، جزیره مجنونِ شمالی و جنوبی

من آنزمان اطلاعات عملیات بودم. کار ما روزها دیده بانی مواضع و استحکامات عراق از نوع و تعداد سیم خاردارها گرفته تا جای سنگرهای کمین و ثبت میادین مین بر روی کالک عملیات محور خودمان بود و شبها هم برای شناسایی دقیقتر مواضعش میرفتیم تا با قدم شماری و ثبت جزئیات از نزدیک تا جایی که می شد، اشتباهات مواضع دیده بانی شده را برطرف کرده و یا حتی المقدور کم کنیم. تا اینکه اواخر بهار یا اوایل تابستان، از قرارگاه مرکزی کربلا یا خاتم الانبیاء ( یادم نیست) ، به همه ی یگانهای پدافندی، دستور رسید هر یگانی باید برای اجرای عملیات آتی، کانالهایی را از جلوی خاکریز خود به سمت خاکریز عراق حفر کند. اینکار توی روز ممکن نبود، چون تمام منطقه، زیر دید مستقیم دکلهای بلند دیده بانی دشمن بود، همه یگانها در شب اینکار را می کردند و ما به عنوان اطلاعات عملیات بیست سی متر جلوتر از بچه های گردان رو به دشمن مستقر می شدیم، تا بچه های گروهانها که هر شب تا صبح، و به نوبت، به حفر کانال مشغول می شدند، از طرف گشتی رزمی های عراق مورد حمله ی غافلگیرانه واقع نشده و کشته نشوند و یا احیانا کسی به اسارت نرود. هر چند همه ی نفرات اسلحه و مهمات به همراه داشتند، اما کنار کانال گذاشته و دست همگی آنها یا بیل بود یا کلنگ و یا گونی، که برای تخلیه ی خاک کنده شده به عقب خاکریز به کار می رفت. تا صبح که هوا روشن میشد، باید همه ی نفرات و خاکها و ادوات، تخلیه می شد. نباید به هیچ وجه، ردی از عملیات شب گذشته در معرض دیده بانهای عراق قرار می گرفت. برای همین همه ی خاک کنده شده را جمع آوری کرده و به سختی روی کولشان، گاهی پنجاه متر، یا صد متر و در جاهایی بیشتر به عقب حمل کرده و برای تخلیه می بردند. چون این منطقه سابقه ی حملات شیمیایی از سوی عراق هم داشت، نیروها مجبور بودند توی هوای گرم و شرجی بادگیر نایلونی بپوشند و لوازم و ادوات ضد شیمیایی مثل ماسک ضد گاز و داروهای آتروپین و امیل نیتریت و چیزهای دیگر را همیشه بسته به کمر خود و به همراه داشته باشند که تحرک را از همه می گرفت.

خلاصه با وضعیتی که شرح دادم هم کار خسته کننده ای بود و هم پر خطر.

روزها، همه ی کسانیکه شب قبل مشغول اینکار بودند، در سنگرهای خود استراحت داشتند. بعضی حسابی می خوابیدند، بعضی که به جزیره ی شمالی منتقل شده بودند، بعد از کمی خواب و استراحت، برای شنا به آبهای اطراف مقر خود می رفتند و بعضی هم به کارهای مورد علاقه ی خود می پرداختند. 

کالک عملیاتی هور العظیم جزایر مجنوی شمالی و جنوبی

روزهای متمادی می دیدیم که هواپیماهای دشمن به تعداد زیادی بالای سرمان پرواز می کنند و نقاط مختلف جزیره را بمباران می کنند. و توپ های ۵۷ میلیمتری و بقیه ی ضدهوایی های دولول اورلیکن و چهارلول شیلکا و بقیه ی ادوات از جمله دوشکا و کالیبر ۵۰ هم از همه جای جزیره، به سمت آنها شلیک می کردند. عاقبت در گوشه ای دور از جزیره دودهایی بلند می شد و ما با خنده و تمسخر به خیال خود می گفتیم: "خلبانه از ترسش بمب های خودش را وسط نی ها خالی کرد و رفت! "

ما که به همراه نیروهای لشگر عاشورا و لشگر علی ابن ابیطالب و بقیه ی یگانها... در یک ذره جا، بغل به بغل هم سنگر و یا چادر داشتیم، مدام از نیروهای عبوری از جاده می شنیدیم که برای حفاظت از خودتان سنگر انفرادی بکنید. چادرها را جمع کنید و سنگر اجتماعی بسازید. اما کو گوش شنوا و کو آن توان برای اینکار. روزها همه خسته از کار دیشب بودیم و البته مهمترین دلیل هم این بود که باوری برای انجام اینکار نداشتیم و حتا برای خنده، ما نیروهای اطلاعات، که حدود پانزده بیست نفر بودیم، فقط یک سنگر انفرادی کندیم!

تا اینکه...  

پ ن: این مطلب را بعد از دیدن عکسها و خواندن خاطرات آقای امیری، یادم افتاد و نوشتم  

پ ن 2: تمام جزیره مجنون گویی تکبیر می‌گفت 

پ ن 3: عکسهای پل خیبر و سازنده ی پل خیبر

 برای دیدن عکسها، اگر دلتان خواست به ادامه ی مطلب بروید

ادامه مطلب ...

خودشکن آن روز مشو خودپرست

بسم الله الرحمن الرحیم

۱- روزهایی مثل امروز، یعنی نزدیکهای عید نوروز، توی سالهای پایانی جنگ، انروزها که شهرها در معرض بمباران هوایی و موشک باران دشمن بود، شهر تهران یا لااقل محله ی ما تقریبا خالی از سکنه شده بود. آنروزها ما توی پایگاه بسیج بودیم که هر جا نیاز بود برای تخلیه ی مجروحین و شهدا از زیر آوار موشک بارانها برای کمک برویم. اهالی که به خارج از شهر رفته بودند بعضا خانه های خود را به ما سپرده و بعضی از آنها حتا کلید خانه شان را به ما داده بودند که برای حفاظت بیشتر برویم توی خانه شان بخوابیم تا از اموالشان از نزدیک مراقبت کنیم که احیانا دزدی نزند و مالی نبرد!

ما ده بیست نفر اعضای پایگاه، توی خانه ی یکی از این اهالی خود را راحت تر می دانستیم. چون خیلی دوست نزدیکی بود و مجوز استفاده از خانه اش را هم رسما داده بود. به هر حال خانه ی او مقر ما شد!

همینقدر برایتان بگویم که وقتی بعد از چند روز از سفر برگشت، یخچالش، پر از خالی بود! دریغ از هرگونه اطعمه و اشربه ای. بیچاره میگفت که ایکاش خانه ام را به دست شما نمی سپردم و ایکاش اصلا میگذاشتم دزد بزند و همه چیز را ببرد! بی انصافها!! یکدانه برنج و یک قطعه گوشت برایم نگذاشتید که بماند! چای هم که تمام شده. حتا یک حبه قند هم نه توی قندان و نه توی ظرف قند کابینت پیدا نکردم که از راه نرسیده با چای داخل فلاسکم بخورم!

۲- توی همین پایگاه دوستی داشتیم که از پشت بام سقوط کرده بود و لگنش شکسته بود پایش از لگن تا نمی شد، اما با وجود این دست از ورزش کردن برنداشته بود. عضو یکی از یگانهای نظامی بود و صبحهای زود از خواب بیدار می شد، لباس کونگ فو با دستکش نیمه می پوشید و می دوید و طناب میزد و نرمش میکرد و به کیسه بوکس مشت میزد و کلی ورجه وورجه می کرد و عاقبت میرفت از بقال محله، شیر و سرشیر و تخم مرغ و خرما می خرید و می آمد داخل قوری اینها را به هم مخلوط میکرد و از این مواد معجونی درست می کرد و می خورد و قوری را در همین وضعیت رها می کرد و لباس عوض میکرد و می رفت پی کارش! ما هم هر روز وقتی از خواب بیدار می شدیم این وضع را می دیدیم و با عصبانیت اول کاری که باید می کردیم سابیدن قوری از این کثافات بود! تا چای دم کنیم و بخووریم. تازه چای اغلب بوی تخم مرغ میداد! هر چه او را نصیحت کردیم و به او از بدی کارش گفتیم و تشر زدیم، فایده نداشت که نداشت!

یکروز طاقت ها طاق شد. به دوستانم گفتم که ناراحت نباشید من ادبش می کنم! یک شب که زودتر از همه خوابید، برایش نقشه کشیدم و دم دمای صبح و قبل از بیدار شدنش با یک استامپ قرمز رفتم سراغش، نوک دماغش رو حسابی با استامپ قرمز کردم، همینطور دو تا شصت پا و دو تا پاشنه ی پایش را هم به همین بلا مبتلا کردم!

صبح شد و کارهای روتین هر روزش را انجام داد و رفت و ما که شب را نخوابیده بودیم و از زیر پتو مراقب کارهایش بودیم بلند شدیم و از خنده ریسه رفتیم و تا غروب که برگردد، برای هر که از راه رسید، داستان را هی تعریف کردیم و مدام خندیدیم!

غروب شد و آمد. از راه نرسیده با عصبانیت یقه ی یکی از دوستان به اسم محمد را گرفت و می خواست مفصل کتکش بزند که من از را رسیدم و با خنده گفتم: " علی ولش کن! کار او نیست و کار من بوده!" به یکباره عصبانیتش فروکش کرد و یقه ی محمد بخت برگشته را ول کرد و شروع کرد به غش غش خندیدن.

کفتیم جان علی سیر تا پیاز را تعریف کن که چی شد؟  

گفت: صبح بعد از ورزش رفتم مغازه ی حسین آقا بقال، تا مرا دید خندید و من هر چه از او پرسیدم که چرا می خندی؟ گفت: جان علی چیزی نیست یاد یک ماجرایی افتادم و خندیدم... سوار مینی بوس شدم و دیدم با هر که چشم توی چشم می شوم، می خندد! حسابی گیج شده بودم تا اینکه رسیدم دم در پادگان. نگهبانهای در ورودی تا مرا دیدند غش غش زدند زیر خنده که " علی این چه وضعیه؟!" گفتم فلان فلان شده ها بگویید ببینم چه شده؟ چرا امروز هر کس به من می رسد می خندد؟! خلاصه به من از قرمزی دماغم خبر دادند. بدو بدو رفتم دستشویی و هر چه دماغم را بیشتر سابیدم پاک که نشد هیچ، دماغم قرمزترم شد! تا ظهر خودم را توی اطاقم حبس کردم تا اینکه وقت نماز شد. وضو گرفتم و رفتم نماز! چشمتان روز بد نبیند تا برای سجده رفتم دیدم از پشت سر صدای حنده و قهقهه میاید( نا گفته نماند که به خاطر شکستن لگن ناچار بود توی سجده پای راستش را کاملا از عقب دراز کند) بله عقبی ها که اثر استامپ را توی انگشت شصت و پاشنه ی پاهای او دیده بودند وسط نماز به خنده افتاده بودند و نمازشان را شکسته بودند! (خدا از تقصیرات من بگذرد)

پی نوشت واجب: با وضعیتی که دارم به خاطر سختی جواب دادن به کامنتها و سر زدن به وبلاگها ، نمی خواستم لااقل تا عید متن تازه ای بگذارم، اما امروز این خاطره ها که گفنم یادم افتاد و تعریف و تمجیدهای پست قبل هم باعث شد که دوباره بیایم و از خباثت هایم هم بنویسم. حالا لطفا به جای تعریف و تمجیدها، اینبار کمی بد و بیراه نثارم کنید که بدجور نیاز جسمی و روحی به آن دارم.

پی نوشت واجبتر: عنوان مطلب شعری از مخزن الاسرار نظامی گنجوی است